دات نت نیوک

گاهی اوقات، به مطلبی بر می خورم که دوست دارم دوستانم هم آن را بدانند،ویا آنکه از دوستی ایمیلی دریافت می کنم

که محتوای ارزشمندی دارد؛ممکن است کلامی ویا شعری ویا دست نوشته ای از فرهیخته ای به دستم برسد

که ارزش بالایی داشته باشد،با خود گفتم که همه آنها را به "جویبار"بسپارم،شاید

شما هم در مسیر این جویبار قرار داشتید ...تا از آن لذت ببرید

جویبار
  • جزییات مطلب
  • تصاویر پیوست
  • ارسال نظر

 دير شد هنگام رفتن، اي پدر

دير شد هنگام رفتن، اي پدر

عمان ساماني از جمله اجله شعرا و عرفا بوده و در سخنوري نيز يد طولايي داشته است. او پس از تحصيل علوم، ارادتمند ميرزا محمد هادي پاي قلعه‏اي مي‏شود و بدين ترتيب وارد جرگه‏ي تصوف مي‏شود و از فيض معاشرت و شاگردي وي به درجات عالي شوق و ذوق در حد حال و کمال صوري و معنوي مي‏رسد.
عمان در سال 1305 ه. ‏ق کتاب «گنجينة الاسرار» را در مصيبت حضرت سيدالشهداء عليه‏السلام سروده است و در سال 1285 نيز کتاب «مخزن الاسرار» را تأليف کرده است عمان ساماني در سال 1322 (ه.ق) در سامان وفات کرد و در قبرستان وادي السلام نجف نزديک مزار منسوب به هود عليه‏السلام و صالح عليه‏السلام دفن شده است.
از جمله کساني که به صحنه‏ي عاشورا از منظر عرفان نظر کرده است، عمان ساماني (1322 ه. ‏ق) است. او عاشورا را ميداني مي‏داند که سالکان در آن سلوک مي‏کنند تا به مراد و مقصود خود برسند. در اين ميدان امام حسين عليه‏السلام، قطب عرفان و مرشد سالکان است و اصحاب او مريدان و رهپويان وصال‏اند.

**********************************************

چون که خود را يکه و تنها بديد
خويشتن را دور از آن تنها بديد

قد براي رفتن از جا راست کرد
هر تدارک خاطرش مي‏خواست کرد

پا نهاد از روي همت در رکاب
کرد با اسب از سر شفقت خطاب‏

کاي سبک پر، ذوالجناح تيز تک
گرد نعلت سرمه‏ي چشم ملک‏

اي سماوي جلوه‏ي قدسي خرام
اي ز مبدأ تا معادت نيم گام‏

اي به صورت کرده طي آب و گل
وي به معني پويه‏ات در جان و دل‏

اي به رفتار از تفکر تيزتر
وز براق عقل، چابک خيز تر

رو به کوي دوست منهاج من است
ديده وا کن، وقت معراج من است‏

بد به شب معراج آن گيتي فروز
اي عجب، معراج من باشد به روز

تو براق آسمان پيماي من
روز عاشورا، شب اسراي من‏

بس حقوقا کز منت بر ذمت است
اي سمت نازم زمان همت است‏

کز ميان دشمنم آري برون
رو به کوي دوست گردي رهنمون‏

پس به چالاکي به پشت زين نشست
اين بگفت و برد سوي تيغ، دست‏

اي مشعشع ذوالفقار موشکاف
مدتي شد تا که ماندي در غلاف‏

آنقدر در جاي خود کردي درنگ
تا گرفت آيينه‏ي اسلام، زنگ‏

هان و هان اي جوهر خاکستري
زنگ اين آينه مي‏بايد بري‏

من کنم زنگ از تو پاک، اي تابناک
کن تو اين آيينه را از زنگ، پاک‏

شد چو بيمار از حرارت ناشکيب
مصلحت را، خون ازو ريزد طبيب‏

چون که فاسد گشت خون اندر مزاج
نيشتر باشد به کار، اندر علاج‏

در مزاح کفر شد خون بيشتر
سر برآور اي خدا را نيشتر

خواهرش بر سينه و بر سر زنان
رفت تا گيرد برادر را عنان‏

سيل اشکش بست بر شه، راه را
دود آهش کرد حيران شاه را

در قفاي شاه رفتي هر زمان
بانگ مهلا مهلنش بر آسمان‏

کاي سوار سرگران، کم کن شتاب
جان من، لختي سبکتر زن رکاب‏

تا ببوسم آن رخ دلجوي تو
تا ببويم آن شکنج موي تو

شه سراپا گرم شوق و مست ناز
گوشه‏ي چشمي به آن سو کرد باز

ديد مشکين مويي از جنس زنان
بر فلک دستي و دستي بر عنان‏

زن مگو، مرد آفرين روزگار
زن مگو، بنت الجلال، اخت الوقار

زن مگو، خاک درش نقش جبين
زن مگو، دست خدا در آستين‏

پس ز جان بر خواهر استقبال کرد
تا رخش بوسد، الف را دال کرد

همچو جان خود در آغوشش کشيد
اين سخن آهسته در گوشش کشيد

کاي سنان گير من، آيا زينبي؟
يا که آه دردمندان در شبي؟

پيش پاي شوق، زنجيري مکن
راه عشق است اين، عنان‏گيري مکن‏

با تو هستم جان خواهر، همسفر
تو به پاي اين راه کوبي، من به سر

خانه سوزان را تو صاحبخانه باش
با زنان در همرهي مردانه باش‏

جان خواهر در غمم زاري مکن
با صدا بهرم عزاداري مکن‏

معجر از سر، پرده از رخ وا مکن
آفتاب و ماه را رسوا مکن‏

هر چه باشد تو علي را دختري
ماده شيرا، کي کم از شير نري؟

با زبان زينبي شه آنچه گفت
با حسيني گوش، زينب مي‏شنفت‏

با حسيني لب هر آنچ او گفت راز
شه به گوش زينبي بشنيد باز

گفت زينب در جواب آن شاه را
کاي فروزان کرده مهر و ماه را

عشق را از يک مشيمه زاده‏ايم
لب به يک پستان غم بنهاده‏ايم‏

تربيت بوده ست بر يک دوشمان
پرورش در جيب يک آغوشمان‏

تو شهادت جستي اي سبط رسول
من اسيري را به جان کردم قبول‏

آفتابي کرد در زينب ظهور
شمه‏اي زان، آتش وادي طور

شد عيان در طور جانش رايتي
«خر موسي صعقا» زان آيتي‏

طلعت جان را به چشم جسم ديد
در سراپاي مسمي، اسم ديد

ديد تابي در خود و بي‏تاب شد
ديده‏ي خورشيد بين پرآب شد

صورت حالش پريشاني گرفت
دست بي‏تابي به پيشاني گرفت‏

خواست تا بر خرمن جنس زنان
آتش اندازد، «أنا الاعلي» زنان‏

ديد شه را لب به دندان مي‏گزد
کز تو اينجا پرده داري مي‏سزد

از تجليهاي آن سرو سهي
خواست زينب تا کند قالب تهي‏

سايه سان بر پاي آن پاک اوفتاد
صيحه زن غش کرد و بر خاک اوفتاد

شد پياده، بر زمين زانو نهاد
بر سر زانو، سر بانو نهاد

پس در آغوشش نشانيد و نشست
دست بر دل زد، دل آوردش به دست‏

گفتگو کردند با هم متصل
اين به آن و آن به اين، از راه دل‏

ديگر اينجا گفتگو را راه نيست
پرده افکندند و کس آگاه نيست‏

گفت اي خواهر، چو برگشتي ز راه
هست بيماري مرا در خيمه‏گاه‏

جان به قربان تن بيمار او
دل فداي ناله‏هاي زار او

پرسشي کن حال بيمار مرا
جستجوي کن گرفتار مرا

با تفقد برگشا بند دلش
عقده‏اي گر هست در دل، بگسلش‏

آنچه بر لوح ضميرت جلوه کرد
جلوه ده بر لوح آن سلطان فرد

هر چه نقش صفحه‏ي خاطر مراست
و آنچه ثبت سينه‏ي عاطر مراست‏

جمله را بر سينه‏اش افشانده‏ام
از الف تا يا، به گوشش خوانده‏ام‏

من کي ام؟ خورشيد و او کي؟ آفتاب
در ميان، بيماري او شد حجاب‏

چشم بر ميدان گمار، اي هوشمند
چون من افتادم، تو او را کن بلند

پس وداع خواهر غمديده کرد
شد روان و خون روان از ديده کرد

تا که اکبر با رخ افروخته
خرمن آزادگان را سوخته‏

ماه رويش کرده از غيرت عرق
همچو شبنم صبحدم بر گل ورق‏

بر رخ افشان کرده زلف پر گره
ماه را پوشيده از سنبل زره‏

آمد و افتاد از ره باشتاب
همچو طفل اشک، در دامان باب‏

کاي پدر جان، همرهان بستند بار
مانده بار افتاده اندر رهگذار

از سپهرم غايت دلتنگي است
کاسب اکبر را چه وقت لنگي است‏

دير شد هنگام رفتن، اي پدر
رخصتي گر هست، باري زودتر

در جواب از تنگ شکر، قند ريخت
شکر از لبهاي شکر خند ريخت‏

گفت کاي فرزند، مقبل آمدي
آفت جان، رهزن دل آمدي‏

کرده‏اي از حق تجلي اي پسر
زين تجلي فتنه‏ها داري به سر

راست بهر فتنه، قامت کرده‏اي
وه کزين قامت، قيامت کرده‏اي‏

از رخت مست غرورم مي‏کني
از مراد خويش دورم مي‏کني‏

گه دلم پيش تو، گاهي پيش اوست
رو که در يک دل نمي‏گنجد دو دوست‏

بيش ازين بابا، دلم را خون مکن
زاده‏ي ليلي، مرا مجنون مکن‏

پشت پا بر ساغر حالم مزن
نيش بر دل، سنگ بر بالم مزن‏

خاک غم بر فرق بخت دل مريز
بس نمک بر لخت لخت دل مريز

همچو چشم خود به قلب دل متاز
همچو زلف خود پريشانم مساز

حايل ره، مانع مقصد مشو
بر سر راه محبت سد مشو

«لن تنالوا البر حتي تنفقوا»
بعد از آن، «مما تحبون» گويد او

نيست اندر بزم آن والا نگار
از تو بهتر گوهري بهر نثار

هر چه غير از اوست سد راه من
آن بت است و غيرت من بت شکن‏

جان رهين و دل اسير چهر توست
مانع راه محبت مهر توست‏

آن‌ حجاب‌ از پيش‌ چون‌ دور افكني‌
من‌ تو هستم‌ در حقيقت‌، تو مني‌

چون تو را او خواهد از من رو نما
رو نما شو، جانب او رو نما

خوش نباشد از تو شمشير آختن
بلکه خوش باشد سپر انداختن‏

مهر پيش آور، رها کن قهر را
طاقت قهر تو نبود دهر را

بر فنايش گر بيفشاري قدم
از وجودش اندر آري در عدم‏

از فنا مقصود ما عين بقاست
ميل آن رخسار و شوق آن لقاست‏

شوق اين غم، از پي آن شادي است
اين خرابي بهر آن آبادي است‏

رو سپر مي‏باش و شمشيري مکن
در نبرد روبهان، شيري مکن‏

نيست صاحب همتي در نشأتين
همقدم، عباس را بعد از حسين‏

در هواداري آن شاه ألست
جمله را يک دست بود، او را دو دست‏

لاجرم آن قدوه‏ي اهل نياز
آن به ميدان محبت يکه تاز

موسي توحيد را هارون عهد
از مريدان جمله کاملتر به جهد

بد به عشاق حسيني پيشرو
پاک خاطر آي و پاک انديش رو

مي‏گرفتي از شط توحيد، آب
تشنگان را مي‏رساندي باشتاب‏

عاشقان را بود آب کار از او
رهروان را رونق بازار از او

روز عاشورا به چشم پر ز خون
مشک بر دوش آمد از شط چون برون‏

بس فروباريد بر وي تيز تيز
مشک شد بر حالت او اشک ريز

اشک چندان ريخت بر وي چشم مشک
تا که چشم مشک، خالي شد ز اشک‏

تا قيامت تشنه کامان ثواب
مي‏خورند از رشحه‏ي آن مشک آب‏

بر زمين آب تعلق پاک ريخت
وز تعين بر سر آن، خاک ريخت‏

هستي‏اش را دست از مستي فشاند
جز حسين اندر ميان چيزي نماند

جبرئيل آمد که اي سلطان عشق
يکه تاز عرصه‏ي ميدان عشق‏

دارم از حق بر تو اي فرخ امام
هم سلام و هم تحيت، هم پيام‏

گويد اي جان، حضرت جان آفرين
مر تو را بر جسم و بر جان آفرين‏

هر چه بودت داده‏اي اندر رهم
در رهت من هر چه دارم مي‏دهم‏

کشتگانت را دهم من زندگي
دولتت را تا ابد، پايندگي‏

شاه گفت اي محرم اسرار ما
محرم اسرار ما از يار ما

گر چه تو محرم به صاحبخانه‏اي
ليک تا اندازه‏اي بيگانه‏اي‏

گر تو هم بيرون روي نيکوتر است
زان که غيرت، آتش اين شهپر است‏

جبرئيلا رفتنت زينجا نکوست
پرده کم شو در ميان ما و دوست‏

رنجش طبع مرا مايل مشو
در ميان ما و او حايل مشو

از سر زين بر زمين آمد فراز
وز دل و جان برد جانان را نماز

با وضويي از دل و جان شست دست
چار تکبيري بزد بر هر چه هست‏

گشته پر گل، ساجدي عمامه‏اش
غرقه اندر خون، نمازي جامه‏اش‏

قصه کوته، شمر ذي‏الجوشن رسيد
گفتگو را آتش خرمن رسيد

ز آستين غيرت برون آورد دست
صفحه را شست و قلم را سر شکست‏
 
عمان ساماني‏
 





Article Rating

  •  دير شد هنگام رفتن، اي پدر

ارسال نظر جدید

نام

ایمیل

وب سایت

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.