شهريار ظاهراً سرشو بلند كرد و ديد كه من دارم گريه ميكنم.... ببينيد يه تشكچه توي اتاق بود مثلاً به عرض 90 سانت، اتاق تنگي هم بود، يه تشكچة ديگه هم به عرض 90 سانت كنارش بود. يه سفرهاي هم به عرض يه متر جلوش پهن بود كه چراغش و كاسه و نگاري ... و قندان و زيرسيگاري و اين چيزا، توش بود... شهريار يه مرتبه ساكت شد... قورباغه رو ديديد كه چطور ميپره، مثلاً دو متر ميپره! واقعاً اين آدم مردني چطور پريد؟ از روي سفره پريد زانوهاي منو گرفت؛ ميلرزيد واقعاً تمام تنش ميلرزيد. حالا هي زانو و مچ پامو ماچ ميكنه و ميگه منو ببخش؛ تو كه ميدوني من ديوانهام!
***
حالا من دستمو ميزارم به سينة شهريار و اونو پس ميزنم و هي ميگم: ولم كن شهريار، برو شهريار – ديگه شهريار جان هم نميگم و فقط ميگم شهريار - ... من زور دستم زياده (لبخند ميزند)، گاهي آلما به هم ميگه وقتي با نوهها بازي ميكني گاهي خودت متوجه نيستي ولي جاي دستت يك هفته روي تن بچهها ميمونه... ظاهراً يه بار هم شهريارو زيادي فشار دادم كه طفلك افتاد اونور. حالا خوب شد رو چراغ نيفتاد! بعد ديدم كه شهريار رفت سرجاش و داره زار گريه ميكنه.
بعد دوباره اومد منو بغل كرد و بوسيد. اصلاً اشكهامو ميليسيد (سايه نشان ميدهد كه شهريار را پس ميزند) و ميگفت: تو كه ميدوني من ديوانهام منو ببخش. بعد ديد نميتونه منو آروم كنه رفت سرجاش نشست و سهتارو دستش گرفت شروع كرد به ساز زدن... شور زد، خوب يادمه!
* ديگه صحبت موسيقي جلو اومده ديگه (سرش را تكان ميدهد) شما نميدونيد رابطة من با موسيقي چه جوريه، يه بحث ديگه است؛ شعر و همه چيز در برابر موسيقي از چشمم ميافته. شهريار شروع كرد به ساز زدن و منم شروع كردم به آواز خوندن... يه آوازي كه بغض جلوي صداتونو ميگيره.... «بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران»؛ غزل سعدي. اون ساز زد و من آواز خوندم و بعد هم همين جوري ساكت نشستم (چشمش را به زمين ميدوزد). شهريار هم ساكت نشسته بود و فقط گريه ميكرد و گاهي يك هقهق آرومي هم ميكرد.
من يك مقداري نشستم، نميدونم چقدر طول كشيد؛ كوتاه بود. در هر صورت حالا ساعت چهار، چهار و نيم بعد از ظهره. خب من تا ساعت يازده، دوازده، يك، دو بعد از نصف شب، گاهي هم اگه صبا بود بيشتر مينشستم. بعد پا شدم گفتم: شهريار برم ديگه.
شهريار يه نگاهي (سايه تمناي نگاه شهريار را نشان ميدهد) به من كرد و پا شد و من هم راه افتادم. شهريار وقتي ديد من راه افتادم سمت در، دنبال من اومد و گفت: ميدونم كه ميري و ديگه نميآي... من هيچي نگفتم حتي برنگشتم نگاش كنم. از در كه رفتم بيرون تازه گريهام شروع شد؛ اون گريهاي كه دلم ميخواست، گرية سير؛ گريه ديوانهها. (به گريه ميافتد) ساعت تازه پنج بعد از ظهره، حالا ديگه من كجا برم، من تا نصفه شب خونه شهريار بودم و بعد ميرفتم خونه و ميخوابيدم. حس ميكردم كه ديگر شهر خاليه، هيچ چيزي نيست؛ نه مكاني، نه زماني و نه موجودي. رفتم مثل ديوانهها چند ساعت تو خيابانها راه رفتم. سعي كردم خودمو آروم كنم نشد. در حالي كه من در هر حالتي زود ميتونم به خودم مسلط بشوم. رفتم خونه و خيلي هم دير خوابم برد و صبح هم از خونه زدم بيرون. قصد داشتم ديگه پيش شهريار نرم اما شهر برام غريب بود.. همهجا غريب بود.
* بالله كه شهر بي تو مرا حبس ميشود... ديگه نميدونستم چيكار كنم، آخه صبح كه پا ميشدم و ميدونستم كه بايد اين چند ساعتو بگذرونم تا ساعت دو بشه برم پيش شهريار. صبح هم كه نميرفتم خونهش واسه اين بود كه ميدونستم خوابه؛ نميتونستم هشت ساعت، ده ساعت بنشينم تا آقا از خواب پاشه كه به هر حال اون روز تا غروب تو خيابونا سرگردان راه رفتم؛ نميدونم چيكار كردم.
خلاصه شب كه رفتم خونه، خالهام گفت كه: آقاي شهريار اومده در خونه.
* اصلاً من وحشت كردم؛ شهريار مگر ميتونه از خونه بيرون بياد. اين آدم مردني اگه بيرون بياد باد ميبردش!
خالهام گفت: آقاي شهريار گفت كه: به سايهجان من بگيد كه اگر فردا نياد، من ميآم تو كوچه همينجا ميشينم! (ميخندد). صبح رفتم خونهش. خب منم دلم پر ميزد براش. اونم مثل اينكه گناهي كرده و خجالت ميكشه سرشو پايين انداخت (اداي شهريار را درميآورد). بعد از چند لحظه گفت: ديروز نيامديد؟ (غشغش ميخندد) نيامديد؟! هه! من نگاهي (از چشمان سايه برميآيد نگاه ملامتبار عتاب آلود بوده) كردم و بعد گفت: يه شعر عرض كردم، معمولاً ميگفت يك غزل عرض كردم. اما اين بار خيلي با شرمندگي گفت شعر عرض كردم، مثلاً اينكه يه وسيلة عذرخواهيه. گفتم: بخون شهريار جان! تا گفتم شهريار جان فهميد كه ديگه صفا شده.
توي ديوان شهريار يه شعري هست به اسم «اشك مريم» كه براي اين واقعه ساخته... لطفاً ديوان شهريارو بياريد تو قسمت قطعاتش هست.
شهريار كلاً آدم بدبيني بود تا جايي كه قكر ميكرد روس و انگليس دست به دست هم دادند و ميخوان بكشندش. من گفتم: شهريار جان، روس و انگليس در دنيا باهم دعوا دارند، حالا دست به يكي كردند كه تو رو بكشن، آخه تو چيكار كردي مگه؟ بعد شهريار با حق به جانبي و معصوميت ميگفت: من هم همينو ميگم، آخه من چيكار كردم، به خدا من بد هيچ كسو نميخوام. حالا انگار من نمايندة روس و انگليسم كه داره از خودش دفاع ميكنه!
كلاً آدم بدبيني بود ديگه، خيلي خيالاتي بود... دربارة من هم لابد پيش خودش نشسته بود و خيال كرده بود كه سايه چرا هرروز اينجا مياد (اداي شهريار را درميآورد) بعد اون روحيهاش عود و غلبه كرد كه حتماً دليلي داره كه هرروز ميآد.
دوشم كه بدگماني چون اهرمن به جان تاخت
حورم به ديده ديو و طاووسم اژدها بود
مهد فرشتة من شد آشيان ديوي
كو را نه آب شرمي در چشمة حيا بود
با ماه خود چه گفتم! ديگر ندانم اي دل
اي داد من كجا و آن نازنين كجا بود
آهونگاه من خود خاموش و طاق ابرو
ديوار چين كشيده كاين تاختن خطا بود
ميبينيد چين و خطا و ختني كه در تاختن است رو چه خوب كنار هم آورده:
بهتر كه گوش جانم كر بود ورنه آن چشم
در هر نگاه سردش يك سينه ناسزا بود
ناگاه اشكش آمد، شاهد كه آن نگارين
سرحلقة وفا و سرچشمة صفا بود
در پايش اوفتادم، او نيز گريه سر داد
اين بار گريه ديگر درد مرا دوا بود
اشك طبيب دل را با شوق ميمكيدم
بيمار جان حريص اين شربت شفا بود
بيگانه خوانده بودم چشمي كه اشك شوقش
از شير مادرم بيش با جانم آشنا بود
ياد از بيان حافظ،آري كه حالتي رفت
الحق مقام قدس و محراب كبريا بود
آنگه به شعر سعدي برداشت مايه شور
شوري كه بوي هجران ميداد و جانگزا بود
«بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران»
اين نغمه فراقش با من دگر جفا بود
من هم به نالهساز از پي دويدمش باز
اما ز شرمساري اين ناله نارسا بود